اثر:ایساک بشویس سینگر
"ایساک بشویس سینگر" (Isaac bashevis singer) نویسنده یهودی
در سال 1904 در لهستان به دنیا آمد .وی بعد از اتمام تحصیلات در سال 1935 به
نیویورک رفت و تابعیت آمریکا را پذیرفت. "سینگر" با وجود اقامت طولانی در امریکا و
پذیرش تابعیت آن کشور هرگز زبان مادری اش را رها نکرد وهمواره به آن زبان می نوشت.
"سینگر" در سال 1978 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. وی در سال 1991 از دنیا رفت.
شناختن من کار آسانی است . اگر مردی را در خیابان دیدید که پالتو گل و گشاد
بلند، کفشهای قبر بچه و کلاه لبه دار پرچین و چروک به تن دارد، عینکش یک شیشه ندارد
و در آفتاب هم چتر براشته ، شک نکنید که آن مرد منم: پروفسور اشلمیل.
راستی تا یادم نرفته سرنخ دیگری هم برای شناختن من هم هست و ردخور هم ندارد . جیب
هایم همیشه پر از روزنامه و مجله و کاغذ است . کیف دستی هم دارم ، آن هم یک کاسه پر
است و درش به زور بسته می شود . خیلی دست و پا چلفتی و چلمن هستم . هر وقت می خواهم
به بالای شهر بروم خودم را پایین شهر می یابم و در هر موقع به شرق می روم سر از غرب
در می آورم .همیشه خدا دیرمی شود و هیچکس به یادم نمی ماند.
همیشه بارو بندیلم را جا می گذارم و روزی صد بار از خودم می پرسم قلمم را کجا
گذاشته ام؟ پولم کجاست؟ ای داد و بیداد دستمالم کو؟ دفترچه ام کدام گوری است؟ من از
آن پروفسورهای کم حافظه هستم.
سال هاست که در یک دانشگاه فلسفه درس می دهم و هنوز برای پیدا کردن کلاس درسم دردسر
دارم. آسانسور دانشگاه هم با من سرناسازگاری دارد. وقتی می خواهم به طبقه آخر بروم،
مرا به زیر زمین می برد و کمتر روزی است که درش روی من بسته نشود. درهای آسانسور
دشمن بزرگ من به شمار می روند.
علاوه بر گیجی دایمی و گم کردن چیزها ، فراموشکار هم هستم. با پالتو وارد قهوه خانه
می شوم وقتی بیرون می آیم پالتو تنم نیست.تازه وقتی یادم می آید ، به خاطر ندارم که
در کدام قهوه خانه بوده ام . کلاه و کتاب ، چتر بارانی و بدتر از همه دست نویس هایم
چپ و راست گم می شوند.
شبی عجله داشتم به خانه برسم. تاکسی خبر کردم راننده تاکسی گفت: "کجا؟" و من یادم
نمی آوردم که خانه ام کجاست.
گفتم: "به خانه می روم!"
حیرت زده پرسید :"خوب ،خانه حضرتعالی کجاست؟ "
گفتم :"چه عرض کنم یادم نمی آید!"
-اسمتان؟
-پروفسور اشلمیل.
راننده گفت :" پروفسور، من شما را تا دم یک باجه تلفن می برم راهنمای تلفن را ورق
بزنید و نشانی منزلتان را پیدا کنید."
بعد مرا تا اولین داروخانه سر راه برد. در داروخانه یک باجه تلفن عمومی بود. پیاده
که شدم راننده بی مروت صبر نکرد و تخت گاز رفت. هنوز وارد داروخانه نشده بودم که
یادم آمد کیفم را در تاکسی جا گذاشته ام. دنبال تاکسی دویدم و داد زدم:
"کیفم! کیفم!" ولی تاکسی دیگر از بانگ رس من دور شده بود.
در داروخانه کتابچه تلفن را برداشتم و ورق زدم. زیر حرف "ش" را که نگاه کردم سرم
سوت کشید. هفت، هشت، "اشلمیل" را ردیف کرده بودند، اما اسم من در بین آنها نبود .
همان موقع یادم افتاد که چند ماه قبل همسرم تصمیم گرفت که اسممان را از دفتر
راهنمای تلفن حذف کنیم . دلیلش هم منطقی بود . دانشجویان من شب و روز نمی شناختند و
دم به ساعت مزاحم می شدند . تازه گذشته از آن گاهی کسی که با "اشلمیل" های دیگر کار
داشت اشتباها شماره ما را می گرفت.
مانده بودم که چه خاکی به سرم بریزم و چطور به خانه بروم .معمولا نامه هایی را که
برایم می فرستادند، در جیب بغلم می گذاشتم، اما از بخت بد آن روز جیب هایم را تمیز
کرده بودم ، از طرف دیگر از قضا آن روز ، سالروز تولد من بود و همسرم دوستانمان را
برای شام دعوت کرده بود. طفلک کیک بزرگی پخته و روی آن را با شمع های زیبایی آراسته
بود.
بیچاره میهمان ها حتما الان نشسته اند و انتظار می کشند که به من تبریک بگویند و من
اینجا در داروخانه ایستاده ام و سعی دارم خانه را پیدا کنم.
ناگهان شماره تلفن یکی از دوستانم را به یاد آوردم : دکتر "مادرهه" الان به او زنگ
می زنم . شماره او را گرفتم و دختر جوانی گوشی را برداشت.
پرسیدم :"آقای دکتر مادرهه" تشریف دارند؟
دخترک جواب داد:"خیر"
-خانمشان هم نیستند؟
-نه هر دو بیرون رفته اند.
-نمی دانید کجا می شود پیدایشان کرد؟
من پرستار بچه هستم، آقا و خانم به میهمانی منزل پروفسور "اشلمیل" تشریف برده اند
اگر پیغامی دارید بفرمائید . به ایشان بگویم چه کسی تلفن زده بود؟
-پروفسور اشلمیل
-آقا و خانم حدود یک ساعت پیش ، راه افتاده اند و به منزل شما رفته اند.
-ببخشید می دانید کجا رفته اند؟
-الان که عرض کردم ، آنها به خانه شما رفته اند.
-خانه مرا می شناسید؟
بعد از دقایقی اسم و شماره تلفن بعضی از دوستان دیگر را به یاد آوردم. به تمام آنها
تلفن کردم اما همه آنها به مهمانی منزل پروفسور "اشلمیل" رفته بودند. گیج و منگ در
خیابان ایستاده بودم و نمی دانستم چکار کنم.
ناگهان باران گرفت . خواستم چترم را باز کنم .چترم کجاست ؟این هم پرسیدن داشت؟
یادم آمد. لابد آن را جایی جا گذاشته بودم، آهسته زیر سایبان درگاهی خانه ای پناه
گرفتم .انگار سقف آسمان سوراخ شده بود رعد می غرید و برق می درخشید لعنت بر این
شانس!
تمام روز هوا گرم بود وآفتابی ،حالا که من گم شده و چترم را هم گم کرده بودم توفان
در گرفته بود.باران انگار خیال بند آمدن نداشت.
برای آن که خودم را مشغول کنم شروع به حلاجی قضیه فلسفی تقدم مرغ یا تخم مرغ کردم.
قضیه ای که هیچ فیلسوف زبده ای نتوانسته به آن پاسخ مناسب و درستی بدهد . لابد مقدر
این بوده که من به این مسئله فکر کنم شاید جواب مناسبی بیابم.
انگار آب را با سطل از آسمان می ریختند .آب باران به پر و پایم می چکید و خیسم می
کرد . سرما به تمام تنم رسوخ کرده و آب بینی ام سرازیر شده بود . عطسه پشت عطسه.
خواستم بینی ام را با دستمال پاک کنم .اما دستمالم را هم جای دیگری گم کرده بودم.
همان موقع سگ سیاه بزرگی را دیدم که زیر باران خیس آب شده بود ومی لرزید و نگاه
غمبار خود را به من دوخته بود. فورا شستم خبردار شد که سگ سیاه هم راه خود را گم
کرده است. او هم نشانی خانه خود را یاد نمی آورد سگ بیجاره! برایش سوت زدم .سگ معطل
نکرد و به طرف من دوید محبتش به دلم افتاده بود. با او حرف زدم انگار که زبان
آدمیزاد را می فهمید ، گفتم:"رفیق من و تو همدردیم .من آدم بدبخت و چلمنی هستم تو
هم سگ چلمن و بیچاره ای هستی لابد امروز جشن تولد تو هم هست ، حتما برای تو هم جشن
گرفته اند. حالا اینجا ایستاده ای و می لرزی تا آدم بدبختی مثل من دلش به حال تو
بسوزد. صاحبت هم حتما در به در دنبال تو می گردد .نکند تو هم مثل من گرسنه ای؟"
دستی به سر خیس سگ کشیدم ،سگ هم دم تکان داد و سر جنبانید . گفتم: "هر چه که بر سر
من بیاید به سر تو هم می آید .من تنهایت نمی گذارم .تا هر دو خانه هایمان را پیدا
کنیم .اگر صاحب تو را نیافتم، تو را به خانه می برم. دستت را بده ببینم". سگ دست
خود را بلند کرد و در دست من گذاشت . بی تردید می فهمید من چه می گویم. "
تاکسی از کنار ما به سرعت گذشت و گل و لای خیابان را سر تا پای ما پاشید . چند متر
جلوتر ناگهان ترمز کرد و یکی داد زد :"اشلمیل، اشلمیل!" سرم را بلند کردم و دیدم که
در تاکسی باز شد و یکی از آن بیرون آمد و داد زد " اشلمیل، اینجا چه کار می کنی
؟منتظر کسی هستی؟"
پرسیدم :"کجا می روی؟"
گفت: "این که پرسیدن ندارد . به خانه شما می روم . دیر شده، ولی دیر رفتن بهتر از
نرفتن است .حالا چرا خودت به خانه نرفتی ؟ این سگ مال کیست؟"
ذوق زده و خوشحال گفتم :"خدا تو را فرستاده! چه شبی!نشانی خانه ام را از یاد برده
ام .کیفم را در تاکسی جا گذاشته ام .چترم را گم کرده ام و نمی دانم بارانی ام کجا
مانده است."
دوست من گفت:" اشلمیل! اگر پروفسور کم حافظه ای واقعا وجود داشته باشد ،تو خودت
مظهر مجسم آن هستی!"
وقتی زنگ در آپارتمان را زدم .همسرم در را باز کرد و به محض دیدن من جیغ کشید: "
اشلمیل، تا حالا توی کدام خراب شده مانده بودی؟کیفت کجاست؟ این همه میهمان از عصر
تا به حال منتظر تو هستند.چترت؟ بارانی ات؟ این سگ دیگر چه صیغه ای است؟"
دوستانمان ما را دوره کردند و پرسیدند: "کجا بودی؟" "از بس نگران تو بودیم میهمانی
زهرمان شد .فکر کردیم لابد بلایی سرت آمده است."
همسرم دوباره پرسید:" این سگ مال کسی است؟"
بالاخره گفتم: نمی دانم ! در خیابان ویلان بود به خانه آوردمش . عجالتا اسمش را
بگذاریم "هاپو!"
همسرم لبهایش را کج تاباند و گفت: هاپو! دستت درد نکند .می دانی که گربه ما از سگ
بدش می آید و طوطی ها حتما از دیدن آن سکته می کنند.
گفتم :"سگ بی آزاری است و با گربه انس می گیرد و حتما به پرنده ها هم عشق می ورزد.
انصاف نبود که بگذارم در باران از سرما بلرزد .حیوان زیبایی است."
این حرف را که زدم سگ زوزه ای دلخراش کشید .
گربه به داخل اتاق دوید . سگ را که دید پشت خم کرد و به سوی او پرید. انگار می
خواست چشم او را در آورد .طوطی ها هم در قفس هایشان پرپر زدند و جیغ و داد سر
دادند.آشفته بازاری بود که بیا و ببین!
دلتان می خواهد پایان ماجرا را بدانید؟هاپو هنوز هم در خانه ما زندگی می کند .او و
گربه با هم حسابی اخت شده اند.همسرم هاپو را از من بیشتر دوست دارد.هر وقت سگ را
بیرون می برم زنم می گوید:"نشانی خانه تان یادتان نرود!هر دوتان را می گویم."
البته کیفم را هیچ وقت پیدا نکردم .چتر و بارانی را هم همین طور. مثل همه فلاسفه
بیش از خودم از خیر حل معضل مرغ و تخم مرغ گذشتم .در عوض نوشتن کتابی را شروع کرده
ام با عنوان "خاطرات اشلمیل" البته اگر دست نوشته ها را در تاکسی ، رستوران و یا
نیمکت پارک جا نگذارم به زودی آن را خواهید خواند . عجالتا این بخش را به عنوان
نمونه داشته باشید.
ترجمه :اسداله امرایی
همچنین داستان دیگری از همین نویسنده بخوانید:
خائن به قوم یهود
|